محل تبلیغات شما



شب که می رسد از کناره ها


گریه می کنم با ستاره ها


وای اگر شبی ز آستین جان


بَر نیاورم دست چاره ها


هم چو خامُشان ، بسته ام زبان


حرف من بخوان ، از اشاره ها


قصه ی مرا ، بشنوی تو هم


بشنوند اگر ، سنگ خاره ها


ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم


ما پیاده ایم ، ای سواره ها !


ای لهیب غم ! آتشم مزن


خرمنم مسوز ، از شراره ها


دور بسته را ، فصل خسته را


دوره می کنم ، با دوباره ها

 

 دانلود همین تصنیف با صدای همایون شجریان

bit.ly/2Gv8JYS


ببار ای ابر بی باران

 ببار بر این زمین سرد دلمرده 

بر دشت مصیبت بار

 که باغش را خزان برده 

بر این نعش فرومایه

 به تیر آشنا مرده 


ببار ای ابر بی باران

 ببار ای ابر بی امید


ببار ای ساقی خسته

بیا مستم کن از جامت

که تشنه در بیابانم

بیا گم کرده ام راهت

ببار ای ابر بی پایان

بزن باران و پاکم کن

ببر آلودگی ها را

مرا از جنس خاکم کن


ببار ای ابر بی باران 

ببار ای ابر بی امید


ببار آرام بر این دل 

بر این دریای بی ساحل

که گنج اندرونش را

تبه کردند بی حاصل


ببار ای ابر بی باران

 ببار ای ابر بی امید


منبع: سایت شعرنو



به ماه دی، گلستان گفت با برف که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکه‌ی من حله گیرد شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد به گار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر که باشد جامه‌ی پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما که میل خواب داری؟ گفت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم که باید صبر کرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر، که دیگر ننوشد می بوقت هوشیاری

فشردم نرگس مخمور را گوش که تا بیرون کند از سر خماری

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی بگفت ار راست باید گفت، یاری

ز برف آماده گشت آب گوارا گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی منش دادم کلاه شهریاری

نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن نمیکردیم گر ما پرده‌داری

اگر یکسال گردد خشک‌سالی زبونی باشد و بد روزگاری

از این پس، باغبان آید به گلشن مرا بگذشت وقت آبیاری

روان آید به جسم، این مردگانرا ز باران و ز باد نو بهاری

درختان، برگ و گل آرند یکسر بدل بر فربهی گردد نزاری

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم نه بیهوده است این چشم انتظاری

نثارم گل، ره آوردم بهار است ره‌آورد مرا هرگز نیاری

عروس هستی از من یافت زیور تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت که ما کردیم این خدمتگذاری




هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق


قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق


عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق


شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق


پیله رنج من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق


آدم‌هاﯼ ﺩﯾﺎﺭ ﻣﻦ، ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ.

ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ!

ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻩ!

ﺑﻐﻀﯽﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ!

ﺣﺮﻓﯽﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ!

ﻣﻦ، ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻭ ﻟﺮﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ

دوست دارم 


ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 

ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ؛ ﻟﻪ ﻧﮑﻨﻢ؛ ﺑﺮﮔ‌‌‌ﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ

ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﻧﻔﺲ پر از اکسیژن ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﻧﺪ .

پاییز فصل سرد فصل اندوه

فصل تنهایی، فصل کوچ پرستوها

پاییز خاطرۀ رقصیدن یک برگ از بلندای بید در ذهن پرنده

پاییز فصل تولد من و

پاییز قارقار کلاغان در آستانه ی برف

که زمستان را فریاد می زند

ویا

اندوه از دست دادن یک شکوفه را

پاییز فصل سکوت طبیعت و فصل خاموشی پروانه ها

پاییز حس غریبی برای یک مسافر

پاییز فصل مرگ زمین

فصل تولد من

پاییز نام دیگر من است.

منبع:

مسافر پاییز


هیچوقت یادم نمیره.
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم. ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد. بدجور زخم شد. خیلی درد کشیدم.خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد. اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم. دوستی که مثل خانوادم بود. دوستی که بهش اعتماد داشتم. تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده.اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.یادم نمیاد سر چی.یادم نمیاد کی مقصر بود. فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه. زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد. چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.زخمم کجاست. از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست. نذار بفهمه چی نابودت میکنه شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! زخمت رو.دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش.اونا می تونن با یه حرف. با یه کنایه. با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه. دوباره تو می مونی و درد و درد و درد.


آرزو دارم که دیگر حسرت پروانه ای
زان دل پر مهر تو ناید، تو یک فرزانه ای

یک شبی بالی بزد پروانه از بهر گلی
تا شبی دیگر نماند از او پر و کاشانه ای

او که در راه وصال گل ز نور شعله ای
صادقانه بالهایش سوخت شد افسانه ای

دام گل جادو کند پردانه را با روی خود
یا که بویش میکشد او را به شوق لانه ای

قامت گل، بوی گل، رنگین جمال روی گل
یاد و هوش از او ربود و شد زگل، دیوانه ای

مونس پروانه شمعی و نباشد دیگری
هر گلی را برگزید آن هم بشد بیگانه ای


ای روز بوشوم وس کله      ایشااله
وس بیچم اِی پرپره           ایشااله
ایدانه می دهان دکته             ایشااله
می دهانه آب دکته               ایشااله
الهی تی مارِی بیمیره           ایشااله
می دیله قرارِی بیگیره         ایشااله
امو طارم سرمئه        /   چه مشک عنبر مئه
برار خوب داری مئه   /   هچین برون ناری مئه
اگر بیرون باری مئه    /   دا ته عروس گیری مئه
جنگالک جنگالی جنگالک جنگالی
بوشوم دوعا خانه     ایشااله
تا تره دوعا بوه        ایشااله
دوعای سرتا پا بیدم اوشان ره بلا بیدم
سگ بیگیته می پرپره   /   لقد بزم سگه موتره
می برار نیشته دوی  /   سرخ و سفید جوونی / آهو آهوزار مونی
می گوله زار مونی      /   خانم بزرگی یار تو یا
امی گول مخمل فرنگ  /   صد گول مخمل فرنگ


لینک: بازگردان فارسی از نیل سان+ دانلود آهنگ از  ALAMUSIC


آدم های صبور یه خصوصیت عجیب دارن . بی نهایت لبخند می زنن .
این لبخند شاید تو نگاه اول حس گذشت بده . اینکه هر زخمی زدی ، هر‌ چیزی که گفتی فدای سرت . من فراموش می کنم ».
ولی آدم های صبور هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نمی کنن . زخمارو می شمارن . حرفارو مرور می کنن و همچنان لبخند می زنن ‌.
یه روز که صبوری دیگه جواب نداد ، با همون لبخند تو یه چشم بهم زدن برای همیشه فراموشت می کنن . انگار که هیچوقت تو زندگیشون نبودی .
آدم های صبور تا یه جایی میگن فدای سرت.


آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ست
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست
سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست
لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ست


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
 
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
 
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
 
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را


با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد


از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد


جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد


گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد


خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد


سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه دل تاب رفو ندارد


او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد


با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد


متن آهنگ

یاد باد از همایون شجریان

یاد باد آن که ز ما یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
یاد باد آن که ز ما یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
یاد باد آن که ز ما یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
مطربا! مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق
که بدین راه بشد
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

دانلود آهنگ از سایت

nicmusic


در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند


جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند


عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند


وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند


مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند


گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند


زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند


ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان


ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان


من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان


بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان


هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان


از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان


ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان


من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان


دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدایان مده خزینه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که این قدم دارد

 

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقل کل به صدت عیب متهم دارد

 

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرم دارد

 

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوه نظر و شیوه کرم دارد

 

ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

تفسیر عرفانی از سایت راسخون
1. دلی که مورد عنایت معشوق است و از اسرار غیب آگاه، برای انگشتری که لحظه ای گم شود، غمی به دل راه نمی دهد. دلی که از اسرار غیب آگاه باشد، نیک و بد این دنیا را می پذیرد.
2. گنجینه ی با ارزش دل خود را به دست انسان های گدا صفت نده، بلکه آن را به دست انسان بزرگ منشی بسپار که صفات شاهانه دارد تا آن را عزیز و محترم بدارد. اسرار عشق و رازهای الهی را با هر کسی در میان مگذار.
3. هر درختی تحمل ظلم و ستم پاییز را ندارد و منع بنده ی عزم و اراده ی درخت سرو هستم که ثبات قدم دارد و پایدار است. درک اسرار غیب، کار هر ناشایسته ای نیست.
4. زمان آن فرا رسید که هر کس هرچه دارد، صرف شراب و مستی نماید و تمام دارایی خود را مانند گل نرگس مست در پای قدح نثار کند. آری باید شاد بود و شراب نوشید.
5. در فصل بهار که موسم شادی و عشرت است، مانند گل به عیش و شادی بپرداز و از دادن زر در بهای شراب دریغ مکن؛ زیرا عقل کل تو را به صد گونه متهم می کند. مانند گل سرخ، زر خود را محکم نگه ندار، آن را صرف شراب کن، وگرنه شایسته ی درک حقایق عشق نخواهی شد.
6. کسی از اسرار غیب به درستی آگاه نیست؛ پس بیهوده داستان سرایی مکن و سخنان بی سر و ته مگو. کدام انسان عارف و صاحبدلی به این مکان مقدس راه یافته است؟
7. دل من که ادعای وارستگی و ترک تعلقات مادی داشت، اکنون در آرزوی رسیدن بوی خوش زلف یار، با نسیم سحری به صد گونه کار مشغول است و گرفتاری های بسیاری پیدا نموده است.
8. وقتی یار زیبارویی نیست که با بزرگواری و نگاه جذّاب و دلفریب خود، مرادِ دلم را بدهد، پس من خواسته و آرزوی دل را از چه کسی بخواهم؟
9. از خرقه ی حافظ بهره ای نمی توان برد؛ زیرا ما در طلب خدای یکتا هستیم و او در پی رسیدن به بت خود است. از حافظ چه انتظاری دارید که او عاشق صنم و زیبارویی شده و دیگر در پی شناخت صمد نیست.

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدایان مده خزینه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که این قدم دارد

 

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقل کل به صدت عیب متهم دارد

 

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرم دارد

 

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوه نظر و شیوه کرم دارد

 

ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

تفسیر عرفانی از

راسخون
1. دلی که مورد عنایت معشوق است و از اسرار غیب آگاه، برای انگشتری که لحظه ای گم شود، غمی به دل راه نمی دهد. دلی که از اسرار غیب آگاه باشد، نیک و بد این دنیا را می پذیرد.
2. گنجینه ی با ارزش دل خود را به دست انسان های گدا صفت نده، بلکه آن را به دست انسان بزرگ منشی بسپار که صفات شاهانه دارد تا آن را عزیز و محترم بدارد. اسرار عشق و رازهای الهی را با هر کسی در میان مگذار.
3. هر درختی تحمل ظلم و ستم پاییز را ندارد و منع بنده ی عزم و اراده ی درخت سرو هستم که ثبات قدم دارد و پایدار است. درک اسرار غیب، کار هر ناشایسته ای نیست.
4. زمان آن فرا رسید که هر کس هرچه دارد، صرف شراب و مستی نماید و تمام دارایی خود را مانند گل نرگس مست در پای قدح نثار کند. آری باید شاد بود و شراب نوشید.
5. در فصل بهار که موسم شادی و عشرت است، مانند گل به عیش و شادی بپرداز و از دادن زر در بهای شراب دریغ مکن؛ زیرا عقل کل تو را به صد گونه متهم می کند. مانند گل سرخ، زر خود را محکم نگه ندار، آن را صرف شراب کن، وگرنه شایسته ی درک حقایق عشق نخواهی شد.
6. کسی از اسرار غیب به درستی آگاه نیست؛ پس بیهوده داستان سرایی مکن و سخنان بی سر و ته مگو. کدام انسان عارف و صاحبدلی به این مکان مقدس راه یافته است؟
7. دل من که ادعای وارستگی و ترک تعلقات مادی داشت، اکنون در آرزوی رسیدن بوی خوش زلف یار، با نسیم سحری به صد گونه کار مشغول است و گرفتاری های بسیاری پیدا نموده است.
8. وقتی یار زیبارویی نیست که با بزرگواری و نگاه جذّاب و دلفریب خود، مرادِ دلم را بدهد، پس من خواسته و آرزوی دل را از چه کسی بخواهم؟
9. از خرقه ی حافظ بهره ای نمی توان برد؛ زیرا ما در طلب خدای یکتا هستیم و او در پی رسیدن به بت خود است. از حافظ چه انتظاری دارید که او عاشق صنم و زیبارویی شده و دیگر در پی شناخت صمد نیست.


کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت


گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت


چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت


به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت


وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت


مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

تفسیر  عرفانی از

راسخون
1. من در این موسم بهار که از بوستان، بوی خوش بهشتی به مشام می رسد و نسیم ملایمی در حال وزیدن است، به می و معشوق می پردازم نه به چیز دیگر؛ وقت آن است که من و معشوقم -که مانند زیبارویان بهشت است -همراه و ملازم هم باشیم و شراب شادی بخش بنوشیم.
2. چرا در بهار، این گدای عاشق ادعای سلطنت نکند، در حالی که سایه ی ابر برای او چون خیمه ی شاهی و کنار کشتزار مانند مجلس شاهانه است در چنین فضایی اگر شراب و معشوق باشد، گدای عاشق خود را مانند پادشاهی می بیند.
3. باغ، حکایت سرسبزی و زیبایی ماه اردیبهشت را بازگو می کند؛ عاقل نیست کسی که نسیه را بگیرد و این نقد را رها کند؛ در این ماه باید شاد بود و شراب نوشید.
4. دل خود را با شراب، از غصّه و غم خالی کن و شاد باش که این عمر، کوتاه است و این جهان خراب، ما را خواهد کشت؛ در این فرصت کوتاه باید شاد بود.
5. از دشمن، انتظار وفای به عهد و پیمان نداشته باش که کاری بیهوده است و سودی ندارد؛ هم چنان که اگر شمع عبادتگاه خود را از چراغ عبادتگاه کافران روشن کنی، پرتو و نوری نخواهد داشت و کسی را هدایت نمی کند.
6. من مست و عاشق را به خاطر سیاه بودن نامه ی اعمالم سرزنش مکن؛ زیرا کسی از سرنوشت و تقدیر باخبر نیست و نمی داند که چه بر سرش خواهد آمد؛ نمی دانیم که داوری خدا در آن جهان چگونه خواهد بود!
7. ای کسی که مرا ملامت می کنی! از تشییع جنازه و رفتن بر سر قبر من دریغ مکن که اگر چه گناهکارم، ولی به بهشت می روم؛ اگر تو خود را اهل بهشت می دانی، ما هم آنجا با تو خواهیم بود.


عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله


ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه


ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه


از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله


جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه


کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه


شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

دانلود آهنگ با صدای مهسا وحدت


عیشم مدام است زان لعل دلخواه 

کارم به کام است الحمد لله


ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه


ما را به مستی افسانه کردند

پیران جاهل شیخان گمراه


از قول زاهد کردیم توبه

وز فعل عابد استغفرالله


جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه


کافر مبیناد این غم که دیده است

از قامتت سرو از عارضت ماه


از صبر عاشق خوشتر نباشد

صبر از خدا خواه صبر از خدا خواه


دلق ملمع ر را هست

صوفی بینداز این رسم و این راه


وقتی به رویش خوش بود وقتم

از وصل جانان صد لوحش الله


رخ بر نتابم از راه خدمت

سر بر ندارم از خاک درگاه


شوق رخت برد از یاد حافظ 

درس شبانه ورد سحرگاه


دانلود آهنگ با صدای

مهسا وحدت و

همایون شجریان


عیشم مدام است زان لعل دلخواه 

کارم به کام است الحمد لله


ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه


ما را به مستی افسانه کردند

پیران جاهل شیخان گمراه


از قول زاهد کردیم توبه

وز فعل عابد استغفرالله


جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه


کافر مبیناد این غم که دیده است

از قامتت سرو از عارضت ماه


از صبر عاشق خوشتر نباشد

صبر از خدا خواه صبر از خدا خواه


دلق ملمع ر را هست

صوفی بینداز این رسم و این راه


وقتی به رویش خوش بود وقتم

از وصل جانان صد لوحش الله


رخ بر نتابم از راه خدمت

سر بر ندارم از خاک درگاه


شوق رخت برد از یاد حافظ 

درس شبانه ورد سحرگاه


دانلود آهنگ با صدای

مهسا وحدت و

همایون شجریان

از دیوان حافظ در  Google Books 


آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش

باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود


باران که شدى مپرس ، این خانه کیست

سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست


باران که شدى، پیاله ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست


باران ! تو که از پیش خدا مى آیی

توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست


بر درگه او چونکه بیفتند به خاک

شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست


با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى

حمد و فلق و نعره ى مستانه یکیست


این بى خردان،خویش ، خدا مى دانند

اینجا سند و قصه و افسانه یکیست


از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار

در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست


گر درک کنى خودت خدا را بینى

درکش نکنى، کعبه و بتخانه یکیست


آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره نند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست


از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم


ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽـــﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷـــﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ هستی ات ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑـــــﻦ ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ
ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘـﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ، ﭼﺸﻤـــــﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ
ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ ، ﺍﺷﮑـﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬــــﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿـــــﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ
ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم


هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم


گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم


درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم


سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم


یاربایننوگلخندانکهسپردیبهمنش

می‌سپارمبهتوازچشمحسودچمنش


گرچهازکویوفاگشتبهصدمرحلهدور

دوربادآفتدورفلکازجانوتنش


گربهسرمنزلسلمیرسیایبادصبا

چشمدارمکهسلامیبرسانیزمنش


بهادبنافهگشاییکنازآنزلفسیاه

جایدل‌هایعزیزاستبههمبرمزنش


گودلمحقوفاباخطوخالتدارد

محترمداردرآنطرهعنبرشکنش


درمقامیکهبهیادلباومینوشند

سفلهآنمستکهباشدخبرازخویشتنش


عرضومالازدرمیخانهنشایداندوخت

هرکهاینآبخوردرختبهدریافکنش


هرکهترسدزملالاندهعشقشنهحلال

سرماوقدمشیالبماودهنش


شعرحافظهمهبیتالغزلمعرفتاست

آفرینبرنفسدلکشولطفسخنش


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها